سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: «از آن هجده ماه و هفت روز» خاطرات یک بانوی امدادگر است. وی که برادر شهیدش بهروز دینویزاده از پاسدارها و رزمندههای شناختهشده شهر است، به خواست بهروز به آموزشهای مقدماتی نظامی و سپس امدادگری میپردازد تا در جنگی که ماههای اول سال ۵۹ قریبالوقوع به نظر میرسید، به کمک رزمندگان شهرش بشتابد.
خود نویسنده کتاب در این خصوص میگوید: با پیروزی انقلاب، شور و حالی در بین جوانهای دزفولی وجود داشت که بینظیر بود. هر کس هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. حتی ما دخترها که آن زمان سن زیادی نداشتیم، به آموزش نظامی و امدادگری میپرداختیم تا در آینده به برادرهای رزمنده کمک کنیم. برادر شهیدم بهروز از من خواست که دورههای امدادگری را سپری کنم و چه دوراندیشی خوبی داشت!»
شهناز دینویزاده در حالی آموزشهای امدادگری را به پایان میرساند که عراق بعثی خودش را آماده شروع یک جنگ تمامعیار میکرد. اتفاقاً روزی که دینویزاده آموزشهایی مثل تزریقات، بخیهزنی، پانسمان کردن و... را یاد میگیرد و از بیمارستان به خانه برمیگردد، مصادف با سیامین روز شهریور ۱۳۵۹ بود و یک روز بعد، با شروع رسمی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دینویزاده را به بیمارستان فرامیخوانند و او راه سختی را در امدادگری آغاز میکند که باعث میشود کتاب «از آن هجده ماه و هفت روز» بر اساس وقایع این دوران نوشته شود.
بخش عمده مطالب کتاب، مربوط به حضور راوی و نویسنده کتاب در بیمارستان شهر است. در آنجا او هر روز با یک مجروح، شهید یا جانباز از طیفها و سنین مختلف روبهرو میشود. از کودکهای خردسال گرفته تا سربازهای ارتش و بسیجیها و پاسدارها و مردم عادی... مجروحها یکی پس از دیگری به بیمارستان میآیند و حتی دینویزاده مجبور میشود در یک مقطع، از خواهر چهارساله خودش و همین طور برادرش بهروز که بعدها در جنگ به شهادت میرسد، پرستاری کند.
یکی از بخشهای جذاب کتاب، پرستاری دینویزاده از یک سرباز ارتش به نام حسن جاسبی است که به دلیل اصابت ترکش به نخاعش، امکان حرکت ندارد و کمی بعد از عمل جراحی نیز شهید میشود. گفتگوهای رخ داده بین دینویزاده و مجروح، لحظات احساسی را پدید میآورد چراکه حسن از پرستارش میخواهد پیام و سلام او را به مادرش برساند. اما دینویزاده که هیچ نشانی از خانواده این مجروح ندارد، پس از شهادت حسن، پیکر او را تا سردخانه دنبال میکند و از قرص ماه میخواهد تا این پیام را به مادر حسن برساند که اگر او در لحظات شهادت کنار فرزندش نبود، دینویزاده مثل یک خواهر، حسن را همراهی کرد و سعی داشت تا حسن در لحظات آخر، احساس تنهایی و دلتنگی نکند.
در پایان بخشی از کتاب را پیش رو دارید: «وقتی یاد حرف مادر میافتم که همیشه میگوید «دختر باید مو بلند باشد تا شب عروسی آرایشگر موهایش را قشنگتر درست کند» یک لحظه خودم را در مقابل «او» میبینم که دارد تور را از روی صورتِ بزککردهام بلند میکند و چادرم را برمیدارد و باورش نمیشود خودم هستم. آخر او هیچوقت من را بیحجاب ندیده است! البته فکر کنم تا حالا باید فهمیده باشد آن قلمبه پسسرم باید موهایی باشد که سعی کردهام از زیر مقنعهام بیرون نریزد. تنهایی حال عجیبی دارد! آدم را تا کجا که نمیبرد. از جلوی کولر کنار میآیم. از فکر و رؤیای خودم خندهام میگیرد. در حیاط کوچک پادگانی بزرگ، در اتاقی غریب و تنها... آدم به چه چیزها که فکر نمیکند! هر چند تنها هستم، اما باز هم نگرانم کسی صدای فکرم را بشنود.»