صبح که شد نگران بودم که چطور بگویم که نگرانشون نکنم، تماس گرفتم و دعوتشون کردم به مراسم شب یلدا در مرز، مشتاقانه دعوتم را پذیرفتند البته چند تا خانواده هم پاسخگو نبودند.
ظهر شد به سمت مرز حرکت کردیم محل قرارمون ساعت 4 بعدازظهر بود که بحمدلله هر 3 خانواده آمدند و من زودتر رفتم و به جهت شگفتانه خانواده ها با تاخیر راه افتادند.
به پاسگاه رسیدم و مستندسازی و گفتگو با سربازان را شروع کردیم در این بین محمدرضا از شب تولد مادرش یاد کرد و در نظر داشتم تا تولد مادرش را جشن بگیریم، تا اینکه فرمانده هنگ در محل حاضر و به همراه سربازان در کنار سفره یلدا نشستند و ما هم از فرصت استفاده کردیم و خانواده ها را در اتاقی که از قبل پیش بینی شده بود مستقر نمودیم هیج یک از سربازان از موضوع خانواده ها مطلع نبودند.
گفتگ با 3 سربازی که مادر، پدر و خواهرشان در پاسگاه بودند ادامه یافت تا اینکه شگفتانه مان را رو نمودیم، آنقدر فضا احساسی شده بود که عکاس ما بغضش شکست و محل را ترک کرد.
مادری که تولدش بود وقتی با تبریک ما مواجه شد بیان داشت بهترین هدیه دوران زندگیم را امشب گرفتم و خداروشکر میکنم.
در ادامه سربازان دیگر نیز با خانواده هایشان روبرو شدند اما هر یک به شکلی متفاوت.
وقتی همه مرزبانان حاضر در پاسگاه و خانواده ها در کنار سفره یلدایی مرزبانان نشستند تولد مادر محمدرضا در حضور همرزمانش برگزار شد و کیک تولد که توسط یکی از خانواده ها تدارک دیده شده بود برش داده شد و همه تولد این مادر را تبریک گفتند.
در ادامه مراسم شب یلدا و صرف خوراکی هایی که تهیه شده بود انجام شد.
چیزی که در این شب بیادماندنی به جا ماند، خاطرات خوبش و برگزاری تولد مادر سرباز مرزبانی بود همراه با اشک ها و لبخند های زیبا که سالیان سال در شب های یلدا یادآور خواهد بود.