نخستین بخش از این گفتوشنود را روز گذشته از نظر گذراندید. اینک بخش پایانی پیشرویتان است.
در فضای اجتماعی به خصوص در فضای مجازی صحبت از این است که مدیریت دانشگاه امام صادق (ع) کلاً در اختیار خانواده و اقوام آیتالله مهدوی است. پاسخ شما به این نقد چیست؟ آیا فکر نمیکنید بهتر باشد که مدیریت دانشگاه پوستاندازی کند و کمی از حالت خانوادگی خارج شود و نیروهای جدیدتری که نسبتی هم با خانواده ندارند جایگزین شوند؟
اگر واقعاً بخواهند حقیقت را ببینند اصلاً اینطور نیست. در رأس دانشگاه، هیئت امنای دانشگاه غیر از خانواده هستند. البته افراد خانواده هم در این هیئت امنا هستند، ولی افراد دیگری مثل آیتالله آملیلاریجانی و آقایانی که مقام معظم رهبری منصوب کردهاند، حضور دارند. در مقوله انتصاب ریاست جدید دانشگاه هم رأی هیئت امنا و فرمایش مقام معظم رهبری بوده است. در تصمیمگیریها چه در پردیس خواهران و چه در پردیس مرکزی، ما تصمیم نهایی را خانوادگی نمیگیریم. اگر جایی از ما بخواهند به خاطر تجربهمان کمک کنیم، این کار را میکنیم، ولی این به خاطر نفوذ خانوادگی نیست. در حال حاضر نه من و نه خواهرم در دانشگاه سمتی نداریم و فقط عضو هیئت علمی هستیم.
تمام کسانی که با دانشگاه امام صادق (ع) سروکار داشتهاند، نمیتوانند دانشگاه را از زندگی خود حذف کنند. من و شاید بقیه اعضای خانواده، چون تعلق بیشتری به ایشان داریم بیشتر این احساس تعلق را به دانشگاه داریم. من میتوانستم دانشگاه دیگری بروم، ولی برای تحصیل، کار و تدریس اینجا را انتخاب کردم. برادر و خواهرم هم همینطور. خواهرم، دوره کارشناسی و ارشدشان در دانشکده الهیات دانشگاه تهران بودند و دکترای خود را اینجا گذراندند، من دوره کارشناسی اینجا تحصیل کردم و ارشدم را در دانشگاه تهران و دکتری را در دانشگاه مذاهب گذراندهام. برادرم از ابتدای کارشناسی تا دکتری در دانشگاه امام صادق بودهاند. اگرچه موازی رشته الهیات دانشگاه امام صادق در دانشگاه مهندسی دولتی هم پذیرفته شده بود، اما تحصیل در این دانشگاه را ادامه داد. همه این پایبندی ما به دانشگاه از علاقه و اعتقادمان به حاجآقا و منش ایشان نشئت میگرفت. تمامی فرزندان ما موازی پذیرش در دانشگاه امامصادق در دانشگاههای دولتی تهران و رشتههای تخصصی خودشان پذیرفته شده بودند، ولی دانشگاه امام صادق را انتخاب کردند. همه بچههای امام صادق (ع) این عِرق را دارند که بیایند و اینجا خدمت کنند. در دورهای سمتی به من داده شد و من هم مثل دیگران در دورهای مدیریت داشتم. کسی اینجا خانوادگی نمیخواهد منصبی و عنوانی داشته باشد، ولی وقتی وظیفهای بر عهدهمان قرار میگیرد تا جایی که بتوانیم تکلیف خود را ادا میکنیم. حاج آقا به شوخی میگفتند ما عرضه داشتیم و دانشگاهی را راه انداختیم. شما هم عرضه دارید راه بیندازید و خود و خانوادهتان را وقف دانشگاه کنید. ما در خانه هیچ بحث دیگری جز کار و امور دانشگاه نداشتیم. شبانهروز خانواده دانشگاه بوده و هست.
اما برخی به همین شیوه حضور خانواده آقای مهدوی هم در دانشگاه انتقاد دارند...
اگر مردم این را انتفاع میدانند، این بارِ سنگین مسئولیت را به هر کسی که چنین تصوری دارد تقدیم میکنیم. کسانی که از نزدیک با ما کار و دشواری کار را درک میکنند، این حرفها را نمیزنند، بلکه کسانی که بیرون گود هستند و از واقعیتها خبر ندارند این حرفها را میزنند، آنهایی که نزدیک هستند، میدانند که همه تصمیمها شورایی است و نظر افراد متخصص همیشه اعمال شده و هرگز اینطور نبوده که مهدوی سالاری یا خاندان سالاری اینجا حاکم بوده باشد. مثلاً هرکس که شایستگی داشته، معاون آموزشی شده است. ما به هر حال در حد خدمتگزار و کسانی که شاید با منویات حاج آقا آشناتر و به آنها نزدیکتر بودیم خدمت میکنیم. خیلیها از ما میپرسند که حاج آقا چه میخواستند و هدفشان چه بود؟ هم ارادت و هم اعتماد دارند و من خوشحال هستم که دیگران میدانند ما اینجا نه به عنوان کسانی که قرار است حکم بدهند، بلکه به عنوان کسانی که روحیاتشان به حاج آقا نزدیک بوده و است میتوانیم مبین اهداف ایشان باشیم، ولی اگر چنین تصوراتی هست که خانواده سالاری اینجا حاکم است، شواهد و مستنداتی هم هست و میتوانند بیایند و ببینند که آیا مثلاً فیش حقوقی من با کس دیگری که اینجا کار میکند متفاوت است یا چیز بیشتری گرفتهایم؟ یا از امکانات و رانت غیرشرعی استفاده بردهایم؟ نه، ما هم مثل هر عضو هیئت علمی دیگری هر جا که لازم بود کار کردیم و به همان میزان هم حقوق میگیریم، حاج آقا هم که تا زنده بودند اصلاً از اینجا حقوقی نگرفتند.
این تبلیغات را چه کسانی انجام میدهند؟
کسانی که از دورههای قدیم دوست داشتند اینجا باشند و دستشان از همه جای انقلاب کوتاه شده و الان، چون دانشگاه امام صادق (ع) را مؤثر میدانند و فکر میکنند که از این طریق حتی در بعضی از ارکان نظام میتوانند اعمال نظر یا نفوذ میکنند، دوست دارند برگردند و از این طریق راهی پیدا کنند، بعضیهایشان اینطور هستند و بعضیها هم عقدههای روانی دارند. وقتی به ریشههای حرفهای اینها برمیگردید، کاملاً مشخص است. حتی درحیات حاج آقا هم نسبتهایی میدادند که ناشی از همین عقدههای سیاسی است وگرنه دوستانی که از نزدیک با ما کار میکنند، من همیشه سپاسگزارشان هستم که چه در پردیس مرکزی و چه درپردیس خواهران رابطه صمیمانه فراتر از یک کارمند یا استاد را با ما داشتهاند. چون ما هم به آنها همینطور نگاه کرده و مسیر حاج آقا را ادامه دادهایم، اگر منش حاجآقا در رفتار ما ادامه پیدا نکند، خود به خود حذف میشویم و فرقی نمیکند که خانواده مهدوی کنی باشد یا به نوعی خود را به ایشان منتسب کند. در هر حال اگر نخواهد آن راه را ادامه دهد خود به خود از این مجموعه حذف میشود یا شده است. چون یک پایه الهی و مردمی را گذاشتند و ریاستطلبی و مالگرایی در آن وجود نداشت. حاج آقا در این دانشگاه به دنبال منفعتطلبی و جاهطلبی نبود. الحمدلله بسیاری از محصولات دانشگاه هم این تفکر را نشان میدهد. چه من و چه هر کس دیگر که اینجا کار میکند، اگر بخواهد به کارش ادامه دهد باید همان مسیر را دنبال کند، وگرنه فکر نمیکنم دوامی داشته باشد. البته شایان ذکر است که یکی از دانش آموختگان دانشگاه لطف کرده و به بخشی از این پرسشها و شایعات فضای مجازی پاسخ دادهاست و علاقهمندان میتوانند به آن رجوع کنند.
با این توضیحات نگاه آقای مهدوی به دانشگاه چطور بود؟
پدرم هیچگاه برداشتش از دانشگاه یک برداشت مادی و انتفاعی نبود، به ما هم یاد دادند که به موضوع به این شکل نگاه نکنیم و دانشگاه را هیچ وقت یک وجهه دنیایی یا مالی نبینیم. من، مادر و خواهرم را دارم میبینم که چقدر برای این مجموعه زحمت میکشند و آنها بعد از پدرم الگوی من هستند. همه تا جایی که جان دارند، برای خدمت به دانشگاه، دانشجویان و فرزندان مردم این سرزمین مایه گذاشتهاند. این نکتهای بود که حاج آقا هم در بیاناتشان به ما میگفتند و میآموختند و بعد از فوتشان هم دیدم که ایشان هیچ فیش حقوقیای از دانشگاه نداشتند و برداشت شخصی از دانشگاه نکرده بودند. حتی انتظار داشتند که ما هم به همین شکل برخورد کنیم. این شیوهای بود که ایشان دوست داشتند. خدا ما را در این راه از شر شیاطین حفظ کند و همانطور که پدر محبوب بودند ما هم انشاءالله بتوانیم نزد خدا و مردم محبوب باشیم. ایشان دانشگاه را مرکزی برای ساختن نیروهای انقلاب و بازویی علمی برای گسترش و تحکیم نظام میدانستند؛ مکانی که با پیوند حوزه و دانشگاه به تولید نیروهای کارآمد درعرصه آموزش و محتوای علمی موردنیاز انقلاب طراحی شده و درحال حرکت به سوی اهداف مورد تأیید امام و مقام معظم رهبری است.
آیتالله مهدوی در سالهای آخر عمر و با وجود بیماری، ریاست مجلس خبرگان را پذیرفتند. زمینههای پذیرش این سمت از سوی ایشان چه بود؟
این مسئله مربوط به دورهای میشد که به بیماری پادرد وکمردرد مبتلا شده بودند و اصلاً حال خوبی نداشتند، ولی وقتی اکثریت اعضای خبرگان از ایشان درخواست کردندکه به میدان بیایند، انگار حاجآقا بدنشان را تابع روحشان کردند. به ایشان گفته شد در حال حاضر موقعیت ایجاب میکند شما وارد میدان شوید و این کار از شما برمیآید و شرایط به گونهای است که کس دیگری نمیتواند در این عرصه وارد شود. حاجآقا هم انگار همه آن بیماریها را فراموش کردند. یادم هست من تهران نبودم و بعداً به من گفتند که پدرم را با ویلچر به مجلس بردند. با اینکه همیشه برای قبول مناصب میگفتند کسالت دارم و نمیتوانم بپذیرم، اما در این مورد خاص با اینکه واقعاً بیمار بودند، قبول کردند.
یکی از رویدادهایی که در جهت خدشه به نظام و در دوران حیات آقای مهدوی رخ داد واقعه کوی دانشگاه در سال ۷۸ بود. ایشان نسبت به این رخداد چه واکنشی داشتند؟
من در قضیه کوی دانشگاه سال ۷۸ خیلی مضطرب و نگران شده بودم. حتی بمباران تهران هم به آن شدت نگرانم نکرده بود که خبر دادند موتورها را آتش زده و به خوابگاه دانشگاه تهران حمله کردهاند.
علت نگرانیتان چه بود؟
اولین نگرانی من همیشه خود حاج آقا بودند که هیچ وقت اجازه ندادند سیستم حفاظتی ویژهای داشته باشند. خودشان همیشه میگفتند اگر دست من باشد، همین را هم جمع میکنم. میگفتند ضرورتی ندارد. ما در بین مردمی هستیم که به من ارادت دارند و مثل قدیم که به مسجد میرفتم در کنارم هستند. خیلی به مسئله حفاظت اعتقاد نداشتند و از اینکه عدهای معطل ایشان باشند خیلی اذیت میشدند، لذا در قضیه حمله به کوی، چون دانشگاه حفاظت درستی نداشت، خیلی نگران حاج آقا بودم، اما خود ایشان به هیچ وجه نگرانی نداشتند. بار اولی بود که بعد از انقلاب درتهران چنین مسئلهای پیش میآمد و من به دلیل اینکه جوانتر و بیتجربه هم بودم، آنقدر ترسیده بودم و فکر نمیکردم که به هر حال انقلاب این پایین و بالاها را دارد.
گاهی اوقات بعضیها برای ایجاد آرامش در اطرافیان حرفی را میزنند، ولی من این آرامش را همیشه در پدرم میدیدم. در عین دلسوزی و نگرانی برای انقلاب و نظام، ایمان داشتند که این انقلاب حق است و صاحب دارد. یادم هست آن شب پیش پدرم آمدم و گفتم خبر دارید چه شده است؟ حاجآقا وقتی نگرانی من را دیدند، با آرامش تمام گفتند: «شما شک داری که انقلاب صاحبی دارد و امام زمانی هست. هیچ اتفاقی نمیافتد. نگران نباش.» گفتم این بار خیلی شلوغ شده است. ایشان گفتند: «این انقلاب از این تلاطمها زیاد دیده است. طوری نمیشود. صاحب این انقلاب امام زمان (عج) هستند.» من در حالی که کاملاً از ترس فلج شده بودم، کلام حاجآقا آرامش را به من برگرداند.
پیش از انتخابات سال ۹۲ آیتالله مهدوی چند نفر از کاندیداها را نصیحت کردند، علت چه بود؟
در روزهای آخر برای اینکه وقایع در مسیر درست پیش برود ایشان همه تلاششان را کردند و یک تنه به میدان آمدند. کار هم دشوار بود، چون آقای دکترجلیلی منتسب به دانشگاه امام صادق (ع) بود. آقای دکتر ولایتی منتسب به جریان اصولگرا و آقای مهندس قالیباف همینطور و حتی منتسب به خود حاجآقا بود، مسئله خیلی حساس و سخت بود. دلیل اینکه حاج آقا به جای حمایت از آقای جلیلی از آقای قالیباف حمایت کردند این بود که میگفتند اگر کسی در جایی یا سمتی آدم صالح و خوبی است، دلیل نمیشود که در مناصب دیگر هم آدم مناسبی باشد. یادم هست هر کدام که آمدند و از حاجآقا مشورت خواستند، ایشان این صحبتها را با خود آنها هم کرده بودند، اما باز برخی دوستان ترجیح داده بودند که کاندیدا باقی بمانند. البته خیلیها به خاطر آقای دکترجلیلی حاجآقا را تحت فشار قرار میدادند و تماس میگرفتند. حتی بعضی از بستگان میپرسیدند چه دلیلی دارد که حاجآقا از آقای جلیلی طرفداری نمیکنند؟ میگفتم ما که نمیخواهیم این موضوعات را وارد مباحث خانوادگی کنیم، ولی شاید نظر حاج آقا این است که تجربه اجرایی آقای دکترجلیلی در این زمان مناسب این منصب نباشد، وگرنه روی ایمان و تدین ایشان هیچ تردیدی ندارند.
در واقع تجربه اجرایی ایشان را برای این پست مناسب نمیدانستند؟
بله، میگفتند شاید در بحث امنیت و بحث هستهای موفق بوده باشند، ولی قضیه ریاستجمهوری خیلی جدیتر از آن است که ایشان فعلاً بتواند وارد این عرصه شود. این حرف را هم از روی دلسوزی میزدند که نمیخواهیم ایشان با آمدن در این عرصه و عدم توفیق، موقعیتهای دیگر را هم از دست بدهد.
در مورد دکتر ولایتی و مهندس قالیباف در روزها و لحظات آخر حاج آقا احساس کردند خیلی بهتر است که اتحاد، اتفاق بیفتد و تلاش کردند براساس تعهد و قولی که در ائتلاف اصولگرایان از قبل داده بودند که هرکدام درنظرسنجی روزهای آخر موفقتر بود به نفع او دیگران کنار بروند، آقای ولایتی را مجاب کنند که به نفع آقای قالیباف کنار بروند. چند روز مانده به روز انتخابات خیلی دنبال آقای ولایتی گشتند، اما ایشان در شهرستانها درگیر بودند ولی کسی گوش نداد و همه ترجیح دادند به شکل انفرادی در انتخابات شرکت کنند و متأسفانه ضربهاش را هم خوردیم. در نتیجه حاجآقا نامهای نوشتند، ولی گفتند استخاره کردهاند و آن را منتشر نخواهند کرد. یادم هست وقتی آقای روحانی رأی آوردند، حاجآقا گفتند خوشحالیم که یک روحانی و یک دوست قدیمی رأی آورده و حالا که ایشان رئیسجمهور شده است ما هم رأی مردم را به رسمیت میشناسیم و حمایت میکنیم. حاج آقا برای کسانی هم که با آقای روحانی کار میکردند احترام قائل بودند و من هرگز ندیدم که بخواهند شخصیت آنها را خرد کنند.
توصیههای ایشان در سالهای آخر حیاتشان به خانواده چه بود؟
در سالهای آخر احساس میکردیم که حرفهای ایشان به نوعی وصیت است، اما نمیخواستیم باور کنیم. همیشه توصیه میکردند در خانواده گذشت داشته باشید و با هم باشید. قدر با هم بودن را بدانید. به مادرتان احترام بگذارید و شأن ایشان را رعایت کنید. به نظر من توصیههای ایشان میتواند برای همه مردم آموزنده باشد. همیشه میگفتند بچههایم خیلی آبروی مرا حفظ کردهاند و همیشه ما را دعا میکردند. خدا را شاکرم که همیشه از ما ابراز رضایت میکردند. امیدواریم حالا هم از ما راضی باشند. این نکته را هم خوب است پدرها یاد بگیرند که از کارهای خوب فرزندانشان اعلام رضایت کنند و مطمئن باشند که با این کار جلوی فرزندانشان سبک نمیشوند. چنین انسان برجسته و بزرگواری همیشه جلوی روی خود ما، دامادها و عروسهایشان از کارهایشان تعریف و تجلیل میکردند و به نظر من این تشویقی بود که در استمرار و راهی که انتخاب کرده بودند و پایداری و مقاومت در آن راه بسیار مؤثر بود. خیلیها میگفتند و هنوز هم میگویند که آقای مهدوی خانواده خودش را برای اداره دانشگاه آورد. همیشه میگفتند خدا را شکر میکنم که خانوادهام هرچه را که در توان دارند میگذارند که این دانشگاه را حفظ کنند و هر کدام به نوبه خودشان تلاششان را میکنند. امیدوارم حاجآقا راضی باشند. همه اعضای خانواده دوست دارند این امانت حفظ شود و همانطور که ایشان میخواستند، باقی بماند. گاهی اوقات بعضی از طعنهها دل آدم را آزرده میکند، ولی به خودم میگویم اشکال ندارد. خدا خودش گواه است که نیت ما از این کاری که انجام میدهیم، اول رضایت خداست و بعد هم حفظ بچههای مردم که به صورت امانت به دست ما میسپارند و بعد هم دلخوشی و رضایت حاجآقا. ایشان در حیاتشان دوست داشتند که ما اینجا باشیم و از بودنمان احساس رضایت و آرامش میکردند و این را باور داشتند که هیچ کدام از ما اینجا کیسهای برای خودمان ندوختهایم.
از روزهای بیماری و رحلت ایشان چه خاطرهای دارید؟
حاجآقا هیچ وقت شرکت در مراسم سالگرد امام را ترک نمیکردند و حتماً اصرار داشتند که شرکت کنند. هر بار که میآمدند، چون هوای آنجا گرم و ازدحام جمعیت هم زیاد بود حالشان بد و تنفسشان سخت میشود. آن روز هنگامی که از مراسم برمیگردند، خیلی معطل میشوند تا حاج خانم را پیدا کنند، چون با هم رفته بودند، اصرار داشتند که با هم برگردند. در نتیجه هم حاج خانم را پیدا نمیکنند، ولی بعد که خیالشان راحت میشود که حاج خانم با یکی از دانشجوها برگشته است، برمیگردند. مادرم میگویند ناهار خوردیم و ظاهراً هیچ مشکلی نبود و ایشان طبق معمول به اتاقشان رفتند که استراحت کنند و من مدت کوتاهی از ایشان غافل شدم. بعد که به اتاقشان رفتم دیدم قرصهایشان در دستشان است. چون بعد از غذا باید یکسری قرص میخوردند. میگفتند قرصها از دستشان افتاده بود، مادرم بستگان را خبر میکنند.
شما چطور با خبر شدید؟
من به دلیل تعطیلات از تهران خارج شده بودم، ولی منزل خواهرم نزدیک بود. خواهرم میگفتند پسرم که کمکهای اولیه را بلد بود، یکسری تنفس مصنوعی داد، ولی وقتی دیده بود دیگر کاری از دستش برنمیآید، به اورژانس زنگ زدند که سریع نمیرسد و محافظان و افراد منزل حاج آقا را به بیمارستان بهمن میرسانند. فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود، ولی بیش از یک ربع طول کشیده و مرگ مغزی اتفاق افتاده بود. در بیمارستان بهمن با اینکه روز تعطیل بود، ولی متخصص قلب حضور داشت و حاج آقا را احیا کرد. من خیلی از تهران دور نشده بودم و برگشتم. وقتی رسیدم یک ساعت طول کشیده بود تا حاجآقا احیا شوند و ایشان را به اتاق سیسییو ببرند، اما فقط قلب احیا شد و گفتند به دلیل فاصلهای که افتاده مغز احیا نمیشود، ولی ما همیشه امید داشتیم. کادر بیمارستان بهمن و بیمارستان شهید رجایی هم هر کاری از دستشان برمیآمد، انجام دادند و واقعاً نهایت تلاش خود را کردند. دکتر ولایتی و تیمی که زیر نظر ایشان بودند، همه با امیدواری کار میکردند و هر آنچه میتوانستند انجام میدادند. من به نوبه خودم از ایشان و زحمات تیم متخصص و متعهدشان کمال تشکر را دارم. همچنین از تیم پزشکی سنتی دکتر کردافشار که تاآخرین لحظه امیدوارانه از درمان حاج آقا دست نکشیدند، تقدیر و تشکر دارم. اجرشان با امام صادق (ع).
خاطراتی از روزهایی که ایشان در کما بودند به یاد دارید؟
در مدتی که حاجآقا در کما بودند اتفاقات خیلی جالبی میافتاد که برای خود من همیشه این خاطرات، یادآور مردان بزرگی است که شاید در کتابها داستانشان را میخواندم و فکر میکردم که آنها خیلی از ما دور هستند، ولی بعد از این جریان تازه فهمیدم که در خدمت چه بزرگواری بودم. حاجآقا رفتارهای اساتید عرفان را نداشتند، اما روح بلندمرتبهای داشتند که به بسیاری از شهودات رسیده بودند و زمانی هم که در کما بودند تأثیرگذاری یک استاد اخلاق زنده را داشتند. آرامش عجیبی داشتند و تمام پرستاران و پرسنل میگفتند ما که شبانهروز سر و کارمان با بیماران مرگ مغزی است، تفاوت آرامش ایشان و بیقراری دیگران را میبینیم و درک میکنیم. من در مدتی که آنجا بودم دو سه مورد را دیدم که حتی بیمار را با طناب به تخت میبستند، چون از شدت کلافگی آرام و قرار نداشت، اما هنگامی که صدای قرآن یا اذان میآمد حاجآقا چشمهایشان را باز میکردند. همچنین دخترم در کنار تخت با حاج آقا حرف میزد و گاهی پزشکان میپرسیدند شما به پدربزرگت چه گفتی که نشانههای روی دستگاهها فرق کرده است؟ ۱۰ روز یا شاید دو هفته بود که ایشان چشمهایشان را باز نکرده بودند، ولی با دعاهای مردم، چشمهایشان را هم باز کردند و ما احساس میکردیم که انگار تمام دنیا را به ما دادهاند. پزشکان میگفتند این نوع حرکات تحت اختیار خود بیمار نیست، ولی من خودم طی آن ماهها میدیدم که وقتی صدای قرآن میآید یا ذکر اهل بیت (ع) گذاشته میشود، ایشان واکنش نشان میدهند. عکسهایش هم هست. هنگامی که پرچم امیرالمؤمنین (ع) را آوردند و روی سینهشان انداختند یا آقای مطیعی روضه میخواندند، از گوشه چشم حاجآقا اشک جاری شد و چشمهایشان را باز کردند و آدم کاملاً احساس میکرد که بدن حاجآقا دارد با این صدا همراهی میکند. شاید علائم همان بود، ولی به نظر من اینها اتصال روحی بود که ایشان نسبت به صدای قرآن، اذان و مرثیه اهل بیت واکنش نشان میداد. حتی دوستان خواب دیده بودند که حاجآقا گفتهاند من دوست دارم همیشه صدای اذان را بشنوم.
ماجرای این خواب چه بود؟
وقتی به بیمارستان شهید رجایی آمده بودیم، چون هنگام اذان صدای اذان را پخش نمیکردند حاجآقا به خواب یکی از دوستان آمدند و این مسئله را مطرح کردند. ما هم از آن به بعد برای ایشان صدای اذان را پخش میکردیم. از طرفی رابطه دخترم زهرا با پدرم هم خیلی جالب بود، چون هر بار که زهرا دست حاج آقا را میگرفت، در علایم حیاتی ایشان تغییراتی ایجاد میشد و مشاهده میکردیم که روح معصوم یک کودک با روح یک عالم روحانی خیلی بیشتر از دیگران ارتباط برقرار میکند. در آن دوران تمام اعضای خانواده، دوستان و آشنایان چه شاگردان حاجآقا مثل پروانه دور شمع وجود ایشان میچرخیدند، ولی به خاطر آنکه حاجآقا همیشه تأکید داشتند هیچ یک از کارهای دانشگاه که عصاره عمر و بسیار مورد علاقه و توجهشان بود، تعطیل نشود ما در عین پرستاری از ایشان از کارها هم غافل نمیشدیم. در ماه رمضان آن سال با توجه به اینکه دخترم تازه به سن تکلیف رسیده بود و باید روزه میگرفت، من علاوه بر مسئولیت گزینش دانشگاه در امتحانات دکتری هم شرکت کرده بودم، الان که فکر میکنم میبینم آن ایام چه دوران پربرکتی بود، چون حالا نمیتوانم آن همه کار را با هم انجام دهم و همه آنها را از برکات وجود ایشان میدانم، بنابراین اغلب نصیحتی که به فرزندان و دانشجویانم میکنم این است که انسان هر خدمتی که به پدرش و مادرش کند، نتیجهاش را در همین دنیا میبیند، لذا خیلی منتظر نباشد که در آخرت پاداش ببیند. من در قبال خدمات و لطفهای پدرم کاری نمیکردم، ولی همان خدمات اندکی را که انجام میدادم، برکات فراوانی برای من به همراه داشت و به کارهای متعددی میرسیدم بیآنکه احساس خستگی یا کسالت کنم، در حالی که الان با آنکه آن موقعیتهای دشوار وجود ندارند، نمیتوانم آن کارها را انجام دهم. انشاءالله که ایشان از ما راضی باشند و امانتهایشان را که دانشگاه، جمهوری اسلامی و نصایح ایشان درباره ولایت است به سر منزل مقصود برسانیم.
در دورانی که حاجآقا در بیمارستان بستری بودند ملاقاتها و مراجعات مردمی چگونه بود؟
لطف مردم در آن روزها اندازه و نهایت نداشت. خود من تا وقتی که ایشان زنده بودند، این همه محبوبیت را درک نمیکردم. مثلاً یک خانم ارمنی آمده بودند و میگفتند من ارمنی هستم، ولی، چون میدانم مسلمانها به زیارت عاشورا خیلی اعتقاد دارند و به حاج آقای مهدوی ارادت خاصی دارم، آمدهام اینجا که برای ایشان زیارت عاشورا بخوانم. من مانده بودم که این خانم از کجا پدرم را میشناسد و این رابطه روحی را چگونه برقرار کرده است یا خانمی با ظاهری غیرمتدین از شیراز آمد و یکسری دعا به من داد و گفت: اینها را برای حاج آقا بخوان. هر کس به نوعی لطف خود را ابراز میکرد. مخصوصاً موقعی که پدر در بیمارستان بهمن بستری بودند، به عینه میدیدم که مردم چقدر خوب کسانی را که به آنها خدمت میکنند و دلسوز آنها هستند را از دیگران تمایز میدهند، بنابراین در طول مدتی که حاج آقا در بیمارستان بودند، در عین حال که بسیار دوره دشواری بود، اما به خاطر محبت و عشق مردم ما هیچ وقت احساس تنهایی نکردیم و ایام بسیار خوبی بود. حتی بعد از فوتشان مردم میگفتند در خوابهایی که دیدهاند، حاج آقا گفتهاند که من باید همان روز اول از دنیا میرفتم، ولی به خاطر خانوادهام اجازه دادند این مدت بمانم تا اینها آمادگی پیدا کنند. چون مادرم خیلی بیتابی میکردند. فکر میکنم هر کاری از دست پرسنل بیمارستان شهید رجایی و بیمارستان بهمن برمیآمد انجام دادند و تا وقتی که خدا نخواست ایشان را ببرد، زنده بودند. بهترین معالجات هم روی ایشان انجام شد، اما خدا مقدر کرده بود سه روز مانده به محرم ایشان از دنیا بروند.
با توجه به اینکه ایشان سه روز مانده به محرم از دنیا رفتهاند از حالات معنوی ایشان هم برایمان بگویید.
حاج آقا همیشه میگفتند دوست دارم با عشق امام خمینی و راه ایشان از دنیا بروم. ارادت خاصی به امام داشتند، بنابراین هر برنامهای که ترک میشد، شرکت در مراسم سالگرد امام و برنامههای مربوط به انقلاب را ترک نمیکردند. در ارادت حاج آقا به اهل بیت (ع) هم که تردیدی نبود. خیلی به امام حسن، حضرت سیدالشهدا، حضرت رضا (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) ارادت داشتند، لذا در دوره کما هم هنگامی که پرچم حرم امیرالمؤمنین (ع) و پرچم حرم حضرت عباس (ع) را بالای سرشان آوردند این پیوند روحی کاملاً قابل مشاهده بود.
گویا حاجآقا به برگزاری جلسات روضه هم خیلی علاقهمند بودند؟
بله، از آنجا که حاجآقا به برگزاری مراسم مذهبی با شیوههای سنتی خیلی علاقه داشتند حتماً ماه صفر و ایام فاطمیه مراسمی را برگزار میکردند و الحمدلله در دانشگاه هیئت میثاق به عنوان یادگار از ایشان باقی مانده است. گاهی که تعطیلات بود و افراد داخل دانشگاه کم بودند، باز هم حاجآقا میگفتند جلسات ذکر اهل بیت (ع) را تعطیل نمیکنم و با تعداد کم هم که شده مجلس را برگزار میکنم. حتماً سالی یکی دوبار در برنامههای هیئت میثاق شرکت میکردند و تا زمانی که حالشان خوب بود در همه روضههایی که بزرگان و دوستان دعوت میکردند شرکت میکردند.